امروز روز بزرگداشت حافظه،من دوساله از شیراز دورم،ولی اگه شیراز بودم حتما میرفتم=)

همین چند دقیقه پیش بابام باهم زنگ زد و حافظیه بود.رفت جاهایی که تو حافظیه من زیاد دوست دارم-بمیرم،دوریمو نمیتونه تحمل کنه،هر هفته تهرانهXD-

خلاصه که کلی دلم تنگ شد و پشت تلفن زدم زیر گریه،یاد خاطره هام افتادم و با گریه من بابامم گریه کرد-مرد تو که هر هفته منو میبینی-.خلاصه که بزارید از خاطر حافظیه رفتن هام براتون بگم.

من وقتی شیراز بودم زیاد حافظیه میرفتم،حداقل ماهی یه بار رو میرفتم.ولی دیگه از وقتی خوابگاهی شدم فقط میتونم تابستونا برم.من هر وقت میرفتم حافظیه شروع میکردم بلند بلند شعرای کنار مقبره رو خوندن-XD- ولی خیلی حال میداد،یا اینکه کلی خوراکی میخوردم و خرت و پرت های مغازه های پشت مقبره رو میخریدم.دیگه انقد از اون مغازه ها خرید کرده بودم که مغازه داره می‌شناختم هر وقت میرفتم میگفت اع فلانی باز اومد😹🗿

هق...خیلی حالا که دور شدم قدر شیرازو میدونم.

.

.

روح شاعر بزرگمون حافظ هم شاد ")♡

 

 

کامنتا رو باز کردم،حرف بزنیم؟ㅠㅠ